سگی پای صحرا نشینی گزید به خشمی که زهرش ز دندان چکید
شب از درد بیچاره خوابش نبرد به خیل اندرش دختری بود خرد
پدر را جفا کرد و تندی نمود که آخر تو را نیز دندان نبود؟
پس از گریه مرد پراگنده روز بخندید کای مامک دلفروز
مرا گر چه هم سلطنت بود و بیش دریغ آمدم کام و دندان خویش
محال است اگر تیغ بر سر خورم که دندان به پای سگ اندر برم
توان کرد با ناکسان بدرگی ولیکن نیاید ز مردم سگی
برچسبها: حکایات و آموزنده ها
سوار طوفان...برچسب : نویسنده : سوار طوفان savare2fan بازدید : 536 تاريخ : يکشنبه 3 دی 1391 ساعت: 16:56