داستان

ساخت وبلاگ

یه روز مسئول فروش، منشی دفتر، و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند که یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و جن چراغ ظاهر میشه... جن میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم... منشی می پره جلو و میگه: «اول من، اول من!...

من می خوام که توی باهاماس باشم، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم»... پوووف! منشی ناپدید میشه... بعد مسئول فروش می پره جلو و میگه: «حالا من، حالا من!... من می خوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم، یه ماساژور شخصی و یه منبع بی انتهای آبجو داشته باشم و تمام عمرم حال کنم»... پوووف! مسوول فروش هم ناپدید میشه... بعد جن به مدیر میگه: حالا نوبت توئه... مدیر میگه: «من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن  

سوار طوفان...
ما را در سایت سوار طوفان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : سوار طوفان savare2fan بازدید : 595 تاريخ : يکشنبه 3 دی 1391 ساعت: 16:56